پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و در مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود.
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت
تهی درونش شبیه گیاهای بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد.
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد؟
از روی زمین پرکشید
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.